کد مطلب:316172 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

کرامت حضرت عباس
یكی از القاب حضرت عباس (علیه السلام) لقب باب الحوائج است كه به ایشان نسبت دادند و ما در اینجا چندین نمونه از كرامات ایشان را آورده ایم تا مشخص شود كه این لقب بی جهت به ایشان نسبت داده نشده است، نقل شده است كه:

شخصی به بیماری فلج پا مبتلا شده بود و مریضی او سه سال طول كشید، حتی انگشتهای او هم خشك شد، این وضع را همه مردم شهر دیده بودند، این مرد با همان وضع به صورت نشسته و خزیده روی زمین راه می رفت، در مجالس عزاداری و سوگواری محله شان هم شركت می نمود.

محرم فرارسیده بود و هیات عزاداری برپا شد. در همان محلی كه آن مرد زندگی می كرد، یك حسینیه ای وجود داشت



[ صفحه 40]



كه در دهم محرم عزاداری مفصل و با شكوهی برای حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) برگزار می شد. و زنان و مردان زیادی در آن مجلس شركت می كردند.

شب تاسوعا رسیده بود و همان طور كه می دانید در این شب مرسوم است كه روضه حضرت اباالفضل (علیه السلام) خوانده می شود. در آن حسینیه هم روضه حضرت اباالفضل (علیه السلام) خوانده شد، مجلس عجیبی شده بود و شور و حال خاصی داشت. از هر گوشه از مجلس صدای ناله ای بلند بود.

ناگهان مردم حاضر در جلسه متوجه صدای مردی شدند كه مدام فریاد می زد: عباس بن علی (علیه السلام) بر من منت گذاشت و مرا شفاء داد.

با دیدن آن منظره، عزاداران هجوم آوردند لباسهای آن مرد را برای تبرك پاره پاره كردند و هر كس مقداری از آن را برای خود برداشت و عده ای هم دست و صورت او را غرق بوسه كردند.

در این جا لازم است نكته ای را برای شما بگویم و آن این است كه در كشور عراق و خصوصا در شهر كربلا شفا دادن



[ صفحه 41]



یك بیمار یا حاجت گرفتن فردی از حضرت اباالفضل (علیه السلام) تبدیل به یك امری عادی شده است.

نه اینكه فكر كنید ارزش كار پایین آمده است، بلكه آن چنان باب الحوائج اهل بیت (علیه السلام) تقاضاهای مردم را جواب می دهد كه كمتر كسی پیدا می شود كه بدون برآورده شدن حاجتش حرم این سید بزرگوار را ترك كند، حال اگر ما در گرفتن حوائج خودمان از قمر بنی هاشم عاجز باشیم باید به دنبال علتش بگردیم. [1] .

یكی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری نقل شده است:

ایشان روزی در حرم مطهر حضرت اباالفضل (علیه السلام) مشغول زیارت بوده است و از حضرت حاجاتی را خواسته است.

خود ایشان می گوید: در حالی كه مشغول زیارت بودم كه ناگهان فردی وارد حرم شد در حالی كه با خود كودكی خردسال به همراه داشت، این كودك فلج بود و نمی توانست راه برود. پدر، خود را به ضریح چسباند و فرزندش را نیز به ضریح بست.



[ صفحه 42]



پس از مدتی گریه و زاری ناگهان آن مرد فریاد زد: «عباس (علیه السلام) فرزندم را شفا داد.»

مردم حاضر در آنجا به یكباره به سوی او هجوم آوردند و لباس آن كودك را پاره پاره كرده و برای تبرك بردند. پس از ساعاتی كه اوضاع دوباره عادی شد، من خود را به ضریح رساندم و به آقا با حالت شكایت گفتم: «ای مولای من! مردمی كه اصلا آداب زیارت را به جا نیاوردند، آمدند و حاجتشان را گرفتند، ولی من با این همه علم و معرفت نسبت به مقام شما هنوز نتوانسته ام حاجتم را بگیرم.»

این را گفته و از حرم بیرون آمدم. اما در راه آمدن از گفته خود پشیمان شدم كه چرا با ایشان این گونه صحبت كردم، به خانه رفتم و شب شد. خواستم بخوابم كه ناگهان درب خانه را زدند. رفتم و در خانه را باز كردم. دیدم فردی با هیبتی زیبا و رشید دو كیسه پول را به من داد و گفت:

«دیگر با آقا این چنین صحبت نكن. اینها را هم آقا فرستاده تا مشكلاتت را با اینها حل كنی.» [2] .



[ صفحه 43]



سید ابراهیم بهبهانی نقل می كند: من در اوایل ذی القعده سال 1351 هجری قمری ازدواج نمودم و بعد از گذشت یك هفته به زكام و تب گرفتار شدم. برای معالجه نزد اطباء نجف رفتم، اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بیماری من رو به شدت می رفت.

در اول جمادی الاول سال 1353 هجری قمری به كوفه رفتم و تا ماه رجب آنجا ماندم، در حالیكه هنوز تبم قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولی گشته بود، به حدی كه قادر به ایستادن نبودم. سپس به نجف بازگشتم و تا ذی القعده آن سال بدون مراجعه به طبیب در آنجا به سر بردم.

در ذی الحجه همان سال دكتر مشهور نجف، كه قبلا نیز نزد او معالجه كرده بودم، با دكتر محمدتقی جهان و دو طبیب دیگر از بغداد به نجف آمده و خواستند مرا مداوا كنند، اما بیماری ام به حدی رسیده بود كه همگی اعلام داشتند كه غیر قابل بهبودی است و تا یكماه دیگر زنده نخواهم بود.

ماه محرم سال 1354 هجری قمری فرا رسید و پدرم برای اقامه عزای امام حسین (علیه السلام) عازم روستایی شد كه شاهزاده



[ صفحه 44]



قاسم فرزند حضرت امام موسی كاظم (علیه السلام) در آنجا دفن بود و فقط مادرم كه از من پرستاری می كرد و دائما در حال گریه بود، نزدم ماند.

در شب هفتم آن ماه در خواب مردی با سیمائی نورانی و دلفریب كه شباهت بسیاری به سید مهدی رشتی داشت را مشاهده نمودم. او از پدرم پرسید گفتم كه به قاسم آباد رفته است.

فرمود: «پس چه كسی در مجلس ما در روز پنج شنبه اقامه عزاداری خواهد نمود و (آن شب، شب پنج شنبه بود) سپس فرمود: پس تو نوحه بخوان و عزاداری نما.»

پس از مقابلم گذشت و بعد از اندكی مجددا آمد و گفت: فرزندم سید سعید، به كربلا رفته است تا برای ادای نذری كه نموده است، مجلس مصیبتی برای مصائب حضرت اباالفضل (علیه السلام) به پا دارد، تو هم به كربلا برو و مصیبت عباس را بخوان.»

پس از من پنهان شد. از خواب بیدار شدم و مادرم را نگریستم كه بالای سرم مشغول گریه است، ولی دوباره به



[ صفحه 45]



خواب رفتم و آن سید آمد و گفت: «مگر نگفتم فرزندم سعید به كربلا رفته و تو باید در مجلسش مصیبت اباالفضل (علیه السلام) را بخوانی، چرا نمی پذیری؟»

باز بیدار شدم و برای بار سوم كه به خواب آن سید مراجعت نمود و با تندی و شدت گفت: «مگر نمی گویم به كربلا برو، پس این تاخیر برای چیست؟»

این مرتبه بیمناك از خواب برخاستم و ماجرا را برای مادرم بازگو كردم، او مسرور شد و تفال زد كه آن سید، ابوالفضل (علیه السلام) بوده است.

صبح فرارسید، مادرم بر آن شد كه مرا به كربلا به حرم عباس (علیه السلام) ببرد، اما هر كس از این تصمیم او آگاه می شد، به خاطر ضعف بسیاری كه در من مشاهده می كرد، به حدی كه حتی نمی توانستم در وسیله نقلیه بنشینم، او را از این كار باز می داشت.

من در آن حال بودم كه روز دوازدهم محرم رسید و مادرم همانطور اصرار می كرد كه به كربلا سفر كنیم. یكی از اقوام كه چنین دید، گفت كه مرا بر تخت متحركی بگذارند و به آنجا



[ صفحه 46]



ببرند، این كار انجام شد و مرا در آن حالت به حرم مطهر حضرت عباس (علیه السلام) بردند و در آنجا كنار ضریح به خواب رفتم.

در شب سیزدهم محرم در حالت كما بودم كه آن سید آمد و فرمود: «چرا روز هفتم در آن مجلس حاضر نشدی، در حالی كه سعید چشم انتظار تو بود، اما حالا كه در آن روز نیامدی، امروز روز دفن عباس (علیه السلام) است، پس برخیز و مصیبت عباس (علیه السلام) را بخوان.»

پس از مقابلم ناپدید شد، این كار دو الی سه مرتبه تكرار شد. من در حالیكه هیبت او سراپای وجودم را به لرزه درآورده بود، بپاخواستم و مدهوش انوار او گشته و به زمین افتادم.

پس از مدتی در حالی كه عرق بر بدنم نشسته بود، به هوش آمدم در حالی كه هیچ آثاری از ضعف و بیماری در بدنم به چشم نمی خورد، این امر در ساعت پنج صبح اتفاق افتاد. مردم كه چنین دیدند از حرم و صحن و بازار دورم جمع شدند و شروع به گفتن تكبیر و تهلیل نموده و لباسم را پاره كردند.

مأموران حرم آمدند و مرا به یكی از حجره های صحن



[ صفحه 47]



بردند. چون طلوع فجر فرارسید وضو گرفتم و در حرم با صحت و سلامت كامل نماز خواندم و سپس شروع به ذكر مصائب ابوالفضل (علیه السلام) نمودم. [3] .



[ صفحه 48]




[1] سردار كربلا، ص 263.

[2] كبريت احمر، ج 3، ص 50.

[3] سردار كربلا، ص 260.